تصور میکنم گاهی
به هر هنگامه ی باران
تو را همپای خود، بر بسترِ تالارِ خیسی،.. مملو از عطرِ خوشِ ریحان
در آن خلوت
که عطرِ خاکِ باران خورده می گیرد
مشامِ تشنه ی ما را
چه خواهد شد اگر بی چتر طی گردد
بلندای خیابانی به زیرِ چترِ آغوشت؟
چه خواهد شد اگر نجوا کنم از لادنِ رنجیده ی قلبم
کنارِ لاله ی گوشت؟
تصور می کنم در مطلعِ مهتاب
تو را با دست های باز، بر،.. آغوشِ خود، بی تاب
چُنان شب بو
که با عطر فریب آمیز خود، هر نیمه شب، می گسترد تب را
چه خواهد شد اگر یک دم
مرا در شرجیِ هُرمِ نفسهایت
رها از دردها سازی؟
چه خواهد شد اگر یک لحظه تنها یک نفس،.. آن سایه ات را بر من اندازی؟
تصور می کنم موسیقیِ نابِ صدای تو
می آمیزد به نامم، حاکی از لذت
و در هر لحظه با مهرت
شرر می افکنی بر سردیِ جانم
طنینِ بانگِ گیرای تو می گوید
که من یک گوشه از دلواپسی های تو پنهانم
و سهمِ من از اقیانوسِ احساست چه می باشد؟
نمی دانم!
نمی دانم، نمی دانم!
خیالِ تشنه ام خوش می کشد نقشِ تو را،.. در خلوتِ هر شب
ولی افسوس با یک آه
حقیقت همچنان آتش
میان شعله هایش می نماید، ابرِ تصویرِ تو را تبخیر
به رسمِ کهنه ی دنیا
به پای لحظه ی تنهاییِ من،.. "بی نهایت"، می شود زنجیر
گمان کافیست
خیالت را بیا بردار
از این خسته سحرگاهی
سرابِ پوچ و کالت را بیا بردار
من اینجا خسته از رویا سرودن انتظارِ دیگری هر شب
شُکوفا می شود در جلگه ی ذهنم
بس است این خام ماندن، وَهم پیمودن
بس است این ناخدای کشتیِ بی مقصدِ تصویرها بودن
مرا دیگر
خیالِ آرمیدن در میانِ گورِ خود،.. آرام می سازد
سرابت را بیا بردار
که من فرسنگها از آبیِ دریای تو دورم
چه این تفتیده در آتشفشانِ غصه ها را، خام می سازد؟