دیگر انتظار نمی کشم...
وقتی چشمانم کاسه ایست
که از همه چیز پُر است
الٌا زندگی...
سال هاست
بر کرانه ی سکوت
پای دشتِ انتظار
نبشِ کوچه ی صبوری و دعا،.. نشسته ام
سال هاست
محضِ اشتیاقِ پَر گشودنت به بازگشت
کنجِ بالِ هر پرنده ی مهاجری،.. دخیل بسته ام
چه پیله ها،.. پروانه
چه شن ها،.. مروارید
و چه زغال ها،.. الماس نشدند
تا تو به تصمیمِ دوست داشتنم برسی
و به این نتیجه،.. که سحرگاهِ گیسوانم
یادگارِ شب های بیشماری ست
که آمدنت را انتظار کشیدم!