نمی دانم کدامین دست می باید
که بگشاید
گره از رشته ی باریکِ آمالم؟
کدامین سایه باید بر سرم باشد
که شاید در پناهش، خوش شود یک لحظه احوالم؟
نمی دانم کدامین شانه می باید
پناهِ رودِ اشکِ جاری ام باشد؟
کدامین خنده باید با صدای دلنشینش،.. مایه ی دلداری ام باشد؟
نمی دانم کدام انگشت می باید بیاویزد
به تابِ بیقرارِ طره ی مویم؟
که برچیند مگر خاکسترِ درد و مشقّت را
به نازش از سحرگاهان گیسویم
نمی دانم کدامین بازوان در خود توان دارند
که بردارند از این زندانیِ پابسته ی تقدیر
غُل و زنجیر؟
کدام انگیزه باید نرم سازد،.. سختی دورانِ سردم را
کدامین آیه از دل می بَرَد تزویر؟
نمی دانم، نمی دانم!
و حیرانم در این تکثیرِ تنها زیستن، در خود
من از بُن بست ها نه،.. از دلی با صد هزاران معبر و مدخل
من از هر دیده ی آواره، از هر چشم،.. می ترسم
من از شرم و پشیمانی
میان چشمِ گیرایی به رنگِ یشم می ترسم
من از زنگارِ آیینه
من از آهی که پنهان می شود در سینه بیزارم
من از افتادنِ آتش به دامان شقایق ها
من از هر بغض و از هر کینه بیزارم
نمی دانم کجا باید شود پیدا؟
نگاهی رنگِ یکرنگی
به یادِ،.. یادِ شیرینِ که باید پر شود ساعاتم از،.. احساسِ دلتنگی؟
در این وادی که هر جاده، به سمتِ مقصدِ مطلوب
به هر گامی، سرابی پیشِ روی تشنه کامان پهن می دارد
در این قحطی که هامونِ وجودم را
توان و طاقتی بر تشنه ماندن نیست
کدامین راه، سرگردانی ام را می شود درمان؟
کدامین ابر دارد،.. رَدّی از شادابیِ باران؟
من از هر مقصدی دوری نمودم سویِ شهر قصه ها، شاید
که در افسانه ها گیرم،.. سراغ از مقصدِ مطلوب
که شاید در حریمِ پاکیِ اسطوره ها روزی
بیابم رَدّی از آن آرزو،.. آن خوب
نمی دانم!
من اینجا در میان ازدحامِ آدمک ها، سخت تنهایم
به آغوشِ که آویزم که رویایش
خیالی خالی از تحقیر و تشویش و هوس باشد
در این باغِ فریب آمیزِ دنیا از چه کس خواهم
که با من هم قفس باشد؟
نمی دانم، نمی دانم!
نه اینجا مقصدی خوش بر مسیر آرزویم نیست
نه اینجا غوره ای در دیگ صبر جان من حلوا نمی گردد
من از این انتظار بی نهایت خسته و سیرم
خداوندا!
کجا باید سراغ از عشق!
کجا باید نشان از مقصد مطلوب خود گیرم؟!