زیرِ این پوسته ی تیره ی شب
هست آیا نَفَسی آرامش؟
می شود یک شبه پُررنگ شود؟
نقشِ کمرنگِ تو آمیخته با
.............................. سایه ای از آسایش
می شود طرحی از انگیزه و لبخند کشید؟
روی بی ذوقیِ دیوارِ اتاق
یا که زنگارِ دلِ پنجره را شُست و از آن
چشم و دل دوخت به سبزینه ی باغ؟
می شود دست صداقت به سرِ عشق کشید؟
یا به دنیایِ پُر از پاکدلی راهی شد؟
می شود تن به هوس ها نسپُرد؟
بی گذرگاهِ تن و تخت
..........................در اندیشه ی تو ماهی شد؟
می شود مثلِ خلوصِ گُلِ سرخ
مِهر گسترد و تو را با همه ی خوب و بدت باور کرد؟
می شود لحظه ی تابنده ی خوشبختی را
نزدِ چشمانِ خیال انگیزت
با حضورِ ابدیّت سر کرد؟
می شود نیمه شبانی که به چشمانِ تَرَم خوابی نیست
در بَرَت پرسه زنان تا لبِ دریاچه ی صبح
از بلندایِ زمان غافل شد؟
می شود با تو به گسترده ی رویا پیوست؟
می شود پیشِ دلت قابل شد؟
مثل شب بویِ سپید
می شود عطرِ خوشَت نیمه شبی
دلِ امّیدِ مرا چنگ زند؟
می شود لحظه ی احساسِ غمِ تنهایی
لحنِ تو خانه ی بی روحِ مرا رنگ زند؟
پاسخِ این همه را کیست بگوید با من؟
با دلم کیست بگوید که هنوز
می شود ردّی از آن سرخیِ سوزنده ی عشق
رویِ دامانِ شقایق ها جُست؟
می شود این غمِ آغشته به تنهایی را
با خیالاتِ تو شُست؟
بین این خوف و رجا حیرانم
و کسی نیست بگوید با من
زیرِ این پوسته ی تیره ی شب
پشتِ این فرسایش
هست آیا گُلِ خوشرنگِ امید؟
هست آیا نَفَسی آرامش؟