چه می خواهی از من؟
چه می خواهی از جانم ای عشقِ دیرین!
چه می خواهی ای شوکَرانت
به کامِ منِ تشنه لب،.. شهدِ شیرین؟
چه می خواهی از روحِ پیوسته سردم؟
تو ای گرم در تار و پودم تنیده!
چه می خواهی ای زمهریرِ وجودم
تو خورشیدِ سوزنده را برگزیده؟
منم آن شبِ تیره و سرد
تویی شعله ی گرم و گیرا
چه می جویی ای ماهِ روشن؟!
در این حُزنِ مطلق
در این شهرِ میرا
تو که مخملِ لحظه هایت
مرا از خودم بی مَحابا ربوده
چه می خواهی ای هرچه رازِ مگو را
به گوشِ جهانم گشوده؟
نگاهم بکن تا ببینی
چه بی ادعّا کودکِ عقده هایم
در آرامشت خفته در خوابِ نازی
پرندِ لطیفت، به اوجِ شرر می کشاند دلم را
چه با من بجنگی
چه با من بسازی
بگو ای تمامِ امیدم!
بگو ای که جز او نشانی ندیدم
چه می خواهی از من؟
چه می خواهی از او
...............................که امّید از او رو گرفته
چه می جویی ای موجِ سرکش
در این قایقِ خُردِ پهلوگرفته
بگو روحِ آبادِ بیغوله هایم؟!
چه می خواهی از کنجِ مغشوش و ویران
بگو تا بدانم چه می خواهی از من؟
چه می جویی از چشمِ پیوسته گریان؟
رها کن مرا در دلِ بی کسی ها
در اندوهِ عمری که بی عشق سَر شد
خلاصم کن از بیدِ بیمارِ عشقی
که از بدوِ رُستن،... خوراکِ تبر شد