آشفته ام، گویی
یک موجِ سرگردان
گاهی میان پنجه ی گستاخِ یک گرداب
گاهی اسیرِ بغضِ دامنگیرِ یک طوفان
مانندِ مُشتی ابر
حلاجی ام تا می کند، این گِردبادِ صبر
آهسته نجوا می کند در من، کسی، تا کِی
در فصلِ فریاد و چنین مسکوت؟
در وقتِ بی تابی
تا کِی مدارا بایدَت با جبر؟
در این پریشانی
در هم تنیده عقل و دل همچون کلافی تنگ
پای دلم لنگ است و می بارد،.. بر این لنگی
مثلِ تگرگ، اینجا
از عقل و منطق،.. سنگ
از یک طرف این عقل می غُرّد:
باید بمانی دور از، دنیایِ بدنامی
از سویِ دیگر قلب می گِریَد
بر دردِ بی درمانِ ناکامی
من مانده ام اینجا بلاتکلیف
من مانده ام این بِین،.. بی حامی
در این نبردِ نابرابر،.. چون همیشه دل
بر عقل می بازد
با قاه قاهِ نیش دارش، عقل
یک بارِ دیگر روی نعشِ نیمه جانِ دل
پیروز می تازد
ای خسته از جزر و مدم!،.. ای دل!
ای آنکه با تنهایی ام پاشیده ام هردم
بر دشتِ حاصلخیزِ مزروعت
بارانی از یک بذرِ بی حاصل
بگذار و بُگذر،.. با من و منطق مدارا کن
در خلوت، از این پس
با دردِ تنها ماندنت، تا کن
تا عقل و برهان بر جهان فرمانروا باشد
افسانه ی تنهایی ات را هیچ مرهم نیست
خو کن به خلوت پیشگی تا روز آخر که
از جبرِ این گیتی
مانندِ تو بی همنشین در اِنزوا،.. کم نیست