پاره ابری تنها
در دلِ آبیِ آرامشِ بی همتایم
خانه ام شانه ی پهناورِ کوهستان است
چشمِ من ماتِ سپهر
شُرشُر اشکِ من افسانه ی مِهر
بوسه ام نابترین عاطفه بر
سرخیِ گونه ی تابستان است
می وزد هر نفَسِ مستِ نسیم
رویِ آشفتگیِ احوالم
بندبندِ دلِ من، بر سرِ دستانِ صبا می لرزد
می دَوَد سمتِ غریبی حالم
خوابِ من خاطره ی گمشده ی باران نیست
بغضِ من واهمه ی طوفان نیست
خوابِ من کابوسیست
رنگِ بی تابیِ بید
رنگِ پاکیزگیِ گوهرِ هر قویِ سپید
سِرِّ من سِحرِ دل است
رازِ من پنهان نیست
گرچه بر پاکیِ هر دشت دلم می بارد
عشق در قحطی اش اما حبس است
بغضِ بیهوده ی من،.. چاره ی این زندان نیست
غصّه ام قصّه ی ناکامی هاست
درد، بی آبی نیست
قحطِ بی تابی هاست
چاره ی دردِ زمان معجزه ی باران نیست
دشت سیراب، ولی
عطشِ سینه ی ما پابرجاست
قصّه این است که داغی از عشق
بر دلِ تشنه ی ما جا ماندَه ست
سینه ها از غمِ آن مشتَعِل است
قلبِ ما در عطشِ عاطفه تنها ماندَه ست
پیِ جاری شدنِ باران نه!
پیِ جاری شدنِ عشق بر این دنیا باش
داغِ عشق است که دنیای تو را خُشکاندَه ست!