بی غم کجا لمیده ای آخر بیا که من
مغموم و دل شکسته به تدبیرِ رنج ها
مغروقِ اشکِ خود
با قایقی تکیده به دریا نشسته ام
تنها کجا تنیده نگاهت به غیر، که
مجروحِ قهرِ تو
در غربتی به وسعتِ غمها شکسته ام
آه.... ای غریبه خو!
در فصلِ احتضار
برگرد و قصه ی ماندن دوباره کن
از تختِ نخوتت که بر آن خوش نشسته ای
برخیز و بر شقاوتِ دوری تو چاره کن
این رشته های سختِ به هجرت تنیده را
با تیغِ تیزِ عشق
یکباره پاره کن
نزدیکِ من بمان
تصویرِ جان سپردنِ من در نگاهِ تو
گفتی که دیدنیست
بنشین کنارِ حالِ محتضرم قدرِ لحظه ای
این ناله های در آتش گداختن
در گوشِ تشنه ات
گویی شنیدنیست!