همچنان می خزی از خاطره ها بر شعرم
یادِ من می آید
زهرِ هر طعنه ی طعمِ عسلت
من در این وانفسا
با که گویم
چه به روزِ دلم آورد، دلت؟
بعد یک قرن، هنوز
کنج پوسیده ی آن زندانی
با همان حالِ فراموشیِ خود، تا به ابد
با همان چنبره بر حلقه ی تنها شدنت، می مانی
و من اینجا "بی مار"
پونه ای وحشی و ناخواسته ام، روئیده
بر درِ زندانت!