گاه در پاتوُقِ تنهایی ها
خلوتی تا سرِ پُرمشغله ام می یابد
از خودم می پرسم
که چرا فاصله بین من و تو بسیار است؟
که چرا پیشِ دلت حسِ عمیقم خوار است؟
چه کس این فاصله را در دلِ تو پُر کرده ست؟
چه کسی دلخوشیِ خاطرِ توست
که چنین با منِ بیچاره نگاهت،.. سرد است؟
از خودم می پرسم
هنرِ قلبِ که بود؟
این شکافی که میانِ من و قلبت افتاد
چه کسی قاپِ دلت را دزدید؟
چه کسی حاصلِ یک عمرِ مرا،.. داد به باد؟
من که تسلیم ترین فردِ جهانت بودم
من که با هر واژه
صبح تا شب همه جا وردِ زبانت بودم
پس چه شد آن همه وابستگی و بی تابی؟
کو،.. کجا رفت تبِ خواستنت؟
چه شد آن رویِ خوش و حوصله و شادابی؟
...
تو بگو تاجِ سَرَم!
این همه غصه و یک دل، چه کنم؟
تو بگو، از همه محبوب ترم!
این همه پرسشِ بی پاسخ و مشکل، چه کنم؟
چه کنم تا دیگر
از میان من و محرابِ تَنت
....................................فاصله را برداری
به چه کس دستِ توسّل بزنم
تا دلت بُگذرد از حادثه ی بیزاری
تو بگو من چه کنم؟
تو رگِ خوابِ مرا می دانی
تو که می دانی من
به تو محتاج ترم تا به هوا
تو که می دانی من
بی تو نبضِ نفَسم کُندترین آهنگ است
پس چرا سردتر از سوزِ زمستان شده ای؟
پس چرا چهره ی تو بی رنگ است؟
...
نازنینم! برخیز
در تنم شعله بکش مثل قدیم
و مرا از شبِ تاریکِ گمان،.. راحت کن
من به تو محتاجم
پیشِ من باش، مرا غرق در این لذّت کن
من به تو محتاجم
و دلم می خواهد
پشتِ یک پنجره ی بسته شبی
محوِ باریکه ی نُقرآبی نوری باشم
که دمِ آب تَنی در نفست، بر تنِ ما می افتد
من و تو باز اگر "ما" بشویم
شور کِی از شبِ این خانه جدا می افتد؟