ساعت گذشته است
از رأسِ گُنگِ سعادت،.. وَ ما هنوز
در امتدادِ بیکرانِ افق،.. رو به روشنی
سیمرغ وار
پرواز می کنیم
ظلمت دریده روحِ زمین را به دشنه ای
از تیغه ی عَدَم
ما چون مسیح، مَست
شعرِ سفر به روشنِ خورشیدِ خانه را
از ژرفِ تیرگی
تا اوجِ بامِ نور
آغاز می کنیم
ساعت گذشته از افسون و سِحر و آه...!
چشمانِ این پلنگ
اما نشسته است
با چشمداشت
در روشنایِ ماه
ما گرچه مُرده وار
بر خاکِ سردِ حقیقت نشسته ایم
اما چُنان نسیمِ صبا،.. فارغ و رها
بی غصّه، رستگار
با ذرّه ای امید
اعجاز می کنیم