به چشمانت بگو هردم
نخوانندم به ظهرِ داغِ آغوشت
بگو از غصه ای پیرم
بگو در باوری زخمی
من از دنیای خود سیرم
نگاهم را نپوشان جامه ی ننگینِ رسوایی
بگو از عشق دلگیرم
به چشمانت بگو پیروزِ میدان، عقل خواهد بود
نبردی نیست، مردی نیست! تنها این منم با منطقی مسدود!
به چشمانت بگو دلدادگی زجر است
و هر دلبستگی یک مرگِ تدریجیست
بگو سرگشتگی در نغمه ی هر عشقِ سوداگر
نه آن آرامشِ مطلوب
همان،... هیچیست!