شُکوهِ بیکرانِ هستی ام آن چشمِ طوفانیست
نگاهت چاره و مرهم
بر انبوهِ پریشانیست
نوازش می کنی روحِ مرا، با آن نگاهِ سرکش و دلجو
و این یعنی تو را دارم
تو را با مستیِ چشمانِ یک آهو
نگاهم کن که در این تیرگی تصویرِ چشمانت
شُکوهِ یک چراغانیست
من آبادم در این بیغوله ی غمها
که دارم آن نگاهِ پاک و گرمت را
به خود می بالم اما حیف می دانم
که این آبادیِ مرموز و هستی بخش
همان آغازِ ویرانیست
همان قصری که با حسرت بنا کردم
چنان زیبا
..............ولی بر سُستیِ شن ها
چه گویم آه... راهِ روشنِ چشمت
مسیری سمتِ تاریکی
گُذاری،... رو به حیرانیست