هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

 

حجمِ اندوه کمی بیشتر از ظرفم بود

خواستم سر نرود روی جهان، جاری شد

بغض، از حنجره تا خانه ی چشمانم را

سخت پیمود اگر چشمه ی قَهّاری شد

 

گفته بودید دچارید به بی حوصلگی

تا که ابری نشود حالِ من از دستِ شما

مقصدِ چشمه ی من پهنه ی دریاست ولی

چه  کنم خورده سرِ راه به بن بستِ شما

باران گرفته است

باز از حضورِ ابر

گلدانِ ذوقِ زندگی ام جان گرفته است

تو بارانی شدی

و من به جای چتر شدن

به این اندیشیدم که در تو غرق شوم

چرا که نه جرأت، نه جسارت ،.. که سعادت می خواهد

ریزشِ یک کوه

گریه ی یک مرد را

به تماشا نشستن!

 

97/2/23