کاش می شد کوچید
کاش می شد،.. مادر!
کاش می شد بربست
رَخت از این وادیِ اندیشه فریب
کاش می شد یک شب
سر به زانوی تو مادر،.. به حقیقت پیوست
تو بگو ای روشن!
که به دامانِ زمین
نطفه ی کودکِ اندوه که بست؟
تو بگو، ای که از اندیشه ی تو معجزه برمی خیزد!
کِی سحرگاهانِ،.. این شب دور و دراز
می رسد از راه و
می بَرَد شُبهه ی فاصله را،.. چشمه ی نور!
کِی خزان می گذرد از این باغ
کِی به پایانِ خوشش می رسد این شهنامه،.. سنگ صبور!
آه ای بانیِ عشق!
نازبانوی خیالم، مادر!
تو بگو
تو که لطفِ نفَست منشأ تکثیرِ طراوت به هواست
تو که در هر اندوه
کنجِ دامانِ پر از عاطفه ات، اشک زُداست
خفت و خانه به دوشی تا کِی؟
تو بگو، آخرِ این جاده ی ناصاف کجاست؟
تو بگو، مهتابم!
که چرا صبر کنم در جایی
که در آن بودن و ماندن ننگ است؟
مادرِ برگِ گلم!
بال بگشا که عجیب!...
کنجِ این لانه برایم تنگ است
خسته و از همه تن، آزرده
مقصدم ناپیداست
نازنینم! تو بگو
ختم این راهِ غم آلود کجاست؟
آیه ها می گویند:
جای ما اینجا نیست
جای ما آن باغیست
که در آن بر لبِ ما جاری شد،.. عهد اَلَست
مرغِ خوش آوازم!
بال بگشا دیگر
صبر و آرام بس است
وقتِ کوچیدن ماست
رَخت از این بادیه باید بربست...