چه می دانی تو از من، این منِ حیران؟!
میانِ این همه مخلوق، سرگردان
منم آن شاهکارِ بی نظیرِ آفرینش،.. برترین خلقت
منم آری همان انسان!
منم انسان!
همان انسان که سر تا پای حیوان است
همان موجودِ نالایق
همان خلقی که دست آویزِ بازیهای شیطان است
همان درمانده در رویایِ بیداری
همان آواره ی دنیا
همان شایسته ی خواری
همان انسان که زهرِ بردگی نوشیده از عصیان
که از بیچارگی ها توشه دارد در پَرِ دامان
همان روحی که در زندانِ تن ماندَه ست
همان بوته
....................که در خاکِ تباهی،.. ریشه پوساندَه ست
منم انسان!
همان انسان که پشتِ نیستی خواب است
همان غافل که بر هر اشتباهی،.. سخت بی تاب است
همان زنجیره ی تابیده از پستی و نادانی
پر از پیچیدگی، مرموز، تو در توی دالانی!
همان انسان ولی از قلّه ی آدم
به زیر افکنده و مبهم
همان نقشی که گم شد در وُفورِ رنگها،.. کم کم!
منم انسان!
همان انسان که مثلِ طبل، تو خالیست
که با انبوهِ افکارِ پریشانش
پر از احساسِ پوشالیست
همان انسان که قلبش را
به قعرِ منجلابِ تیرگی راندَه ست
که در کامِ حسد، نعشِ صداقت را
هزاران بار سوزاندَه ست
نگاهم کن، همانم من
همان انسان ولی با ذاتِ اهریمن!
همان خلقی که در شیرین سلامِ خود
به تلخی زهرها دارد
همان انسان که از ابرِ کلامش،.. روی زخمِ دل
نه مرهم،.. درد می بارد
چه می دانی؟!
...........................که بیزارم از این آدم، که انسان نیست
که در امیالِ هستی سوزِ خود غرق است
که دردش حدِّ درمان نیست
چه خواهد شد سرانجامم؟.. نمی دانم!
چه خواهد بود با این جامه ی آلوده،.. تاوانم؟!
منم آری همان انسان!
همان آواره و وِیلان
چه خواهم بُرد با خود تا خدا، آن روز؟!
چه خواهم کرد با تلِّ گناه، این کوهِ ایمان سوز؟!
اگر روزی حجاب و پرده از چشمم فرو افتد
اگر روزی ببینم خویش را بی اندکی حائل
چه خواهم دید غیر از لاشه ی آدم؟
چه می یابم،.. به جز یک برده ی غافل؟