هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

با سنگِ خاره زمزمه کرد از غمت دلم

تابِ شکستن از این رنج را نداشت

یکباره آب شد

 

در گوشِ آبِ چشمه سرودم حکایتی

از غربتت، زمانِ تلظّیِ طفلِ تو

از شرمِ بی حدش

در آتشی خزید و گُر گرفت و به یک دم،.. سراب شد

 

وقتی نسیمِ عدالت نمی وزید

بر جسمِ خون چکانِ امیری نظیرِ تو

دیدم نسیمِ صبا با تَضَرُّعَش

از زخمهای آن تنِ تفتیده ات، به خود

شوری گرفت و مرثیه خوان از غروبِ تو

در پیچ و تاب شد

 

با من چه ها نکرد!

سربسته قصه ی جانسوزِ ذِبحِ تو

در جمعِ آن جماعتِ ننگینِ سُست عهد

بر صفحه های مُصحفِ بی جلدِ پِیکرت

هر واژه واژه ی این قصه ی حزین

گویی کتاب شد

 

بی شک تو را نکُشت

آن قحطیِ غریب

حتی تو را نکُشت

آن ضربه های خنجر و سرنیزه ی فریب

آن دم تو پر کشیدی از این وادیِ تباه

کَز لطمه ای گزیده گونه ی "خاتونِ کائنات"

گیتی به زیرِ آهِ غمینش خراب شد

 

آری تو رفتی از این دِیر و قرنهاست

خونین حکایتت

می جوشد از جراحتِ تاریخِ بیدِلان

در سوگِ آن لبانِ به آتش نشسته ات

عمریست مویه ها

تکرارِ جانگدازِ مرثیه ی،.. "آب آب..." شد


 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">