هوا دلچسب و مطبوع است، سرمایی سبُک،.. بر شعله ی مرداد می خندد
زمین دروازه را اینجا
در این دنجِ خیال انگیز،.. بر اندوه می بندد
شکُوهِ دشت های گندمیــــن، در روشَنایِ آســـمان زیباست
فراغِ کبک می گوید، در این گوشه بهشت دیگری برپاست
صنوبر بی نهایت سبز، کُنجی، با چناری صحبت از هم ریشِگی دارد
بلوط از هر زمان سیراب تر، تسلیمِ خورشید است
طبیعت، دست در دستِ طراوت، در نگاهم ذوق می کارد
پُرم از ارتفاعاتی که سرمستند از آوازِ خوش آهنگ تِـیــهوها
گُمم در طرحِ بی مانندِ این درّه
وجودم بعدِ عمری رنج و دشواری، سرِ آسودگی دارد در این خلوت
تنورِ سینه ام گرم است، اینجا شهرِ احساسم چراغانی ست
تفرّج لحظه لحظه بر خیالم شعر می ریزد
زبانم مبتلایِ وصف، با هر ذرّه از این بوستان، گرمِ غزلخوانی ست
جلایِ جویـــــباران نقـره می ریزد به دستانِ حضورِ من
سکوتِ صخره ها گم می شود در بطن طغیانِ عبورِ من
پُر از شوق است دامانِ سُرورِ من
اسـیرِ نفسِ این دریایِ شادابی سـت، طوفـانِ غـــرورِ من
چه میراثی دلِ صحرانشین در آستین دارد
چه برکت ها از این خطّه
بر اقبالِ بلندِ ایل می بارد
چه آسان می بَرَد دل را به یغما، این سرابِ شایگانِ آسمانْ منصب
چه حظّی می بَرَد روح از وُفورِ خرّمی، در وسعتِ این سرزمینِ آشتی مذهب
هوایی ناب می بلعم در این گلشن
تنم این لحظه ها تعبیرِ بی مرگی ست
در این پهنه،.. به هر سویی بگردم مِهر می خندد
در این خِطّه،.. به هر سمتی نگاهم را بچرخانم زمین زیباست
من از پژواک آوازِ بلندِ رود، اینجا، مست و لبریزم
بهاری شاد و زیبا می شود از یُمنِ این سبزینه، پاییزم
سرم از این همه بکرِ تماشایی
میانِ توده های ابر، آن بالاست
فروغِ زندگی در جانِ من جمع است
جهان اَلحَق که در این گوشه بی همتاست
به رویِ غصّه دارِ من
تماشای طبیعت هدیه می بخشد لبی خندان
دلم پَرمی کشد تا انتهای آفتاب و آینه شادان
شُگونِ شعرهایِ بی سر و سامان!
تو را انگار،.. تنها یک "تو" را، کم دارد این کهمان