گفت: پاییزو دوست دارم. پاییز قشنگه.
گفتم: آره. خیلی هم قشنگه!...
مکثی کردم و ادامه دادم: و هر چیزی که بشه صفت قشنگ رو بهش نسبت داد، ناخودآگاه بیرحم هم میشه. هرچه قشنگ تر،... به همون اندازه بیرحم تر!
گفت: بدجنس! پس یعنی منم...! آخه خودت همیشه می گفتی که من برات...
بدون اینکه نگاهش کنم، پریدم وسط حرفش . ترسیدم مثل همیشه از تو چشمام یه کتاب حرف بکشه بیرون!
گفتم: ساعت چنده؟
با یه اخم مصنوعی گفت: بحث و عوض نکن...
سکوت کردم و سرم و انداختم زیر...
ادامه داد: پس با تفسیری که تو از زیبایی داری، لابد عشق، بیرحم ترین اتفاقِ دنیاست!
پوزخند زدم و گفتم: مگه عشق هم زیبا میشه؟!
گفت: شوخی نکن...
خندیدم و گفتم: اتفاقا الان جدی ترین آدم دنیام...
یه آه بلند کشید و با بخار نفسش، پرده ی ضخیمی از مه، زیباییِ چهره ش رو پوشوند
به ته مونده زیبایی ی محو شده ش بین اون ابر غلیظ، خیره شدم و ادامه دادم: عشق، بیرحم ترین اتفاق نیست. این آلوده شدنه که بیرحم ترینه!
با چشمای گِرد شده پرسید: آلوده شدن...منظورت چیه؟!
گفتم: آلوده شدن یه مرحله بالاتر یا شاید هم بدتر از عشقه. شاید هم یه معجونی از عاشق شدن و شاعر شدن و مست شدن و مجنون شدن با هم. اونجایی که دیگه سر به کوه و بیابون میذاری. اونجایی که طرف، بخشی از تو شده یا توو وجودت حَلِّ حل شده! اونجا... دقیقا همون جا، تو آلوده شدی! آلوده ی یه انسان!!!!
خیره و عمیق نگاهم کرد و چیزی نگفت
انگار دوباره داشت تو گرداب ناگفتنی هاش دست و پا میزد
گفتم: کجایی؟
بعد یه سکوتِ دنباله دار، نیشخندی زد و گفت: نمی دونم؟!... شاید یه جایی بین عشق و آلوده شدن!!! شاید هم...
حرفش رو بُریدم:...هیچ کجا؟!
فقط خندید!
و من به این فکر افتادم... که به کدوم کوه و دشت پناه ببرم؟!