هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

یادت باشد

به دَرَک هم که بروم

تنها یک اَبَد، طول خواهد کشید

بعد از آن برمی گردم

و  دوستْ داشتنت را از نو، تکرار می کنم

 

97/3/6

از من بلندتر بود

خیلی بلندتر...

آنقدر که در هر وداع

سرم را به سینه اش می فشرد

و زمزمه می کرد:

"خوب گوش کن... خوبتر... ببین چقدر می خواهمت!"

و امروز که "تنهایی"!

این هیولای خوش قد و قامت

مرا در آغوش می کشد

تازه می فهمم، آن "چقدر"...

یعنی چقدر!...

 

97/2/27

نفس های آخرِ اردیبهشت است

و من با حال و هوایی که از عکس ها عاریه می گیرم

از بیرون ستاره ام

و از درون سیاهچاله ای که زندگی را

در مَکِشِ گردابش هضم می کند

 

97/2/24

تو بارانی شدی

و من به جای چتر شدن

به این اندیشیدم که در تو غرق شوم

چرا که نه جرأت، نه جسارت ،.. که سعادت می خواهد

ریزشِ یک کوه

گریه ی یک مرد را

به تماشا نشستن!

 

97/2/23

کاش روزی از خواب بپرم

کاش روزی مرا بیدار کنند

کاش روزی کسی بیاید و بگوید: همه چیز فقط یک شوخی بود

کاش روزی کسی اشاره کند به دوربینی که پشت ابرهاست

و من با کفِ دست به پیشانی ام بکوبم

و از خنده ریسه رَوَم

کاش، "ای کاش ها" ته بکشند

و من خاکستری شوم همرقصِ باد

مگر من چه می خواستم که اکنون مستحقِ روزمرِّگی... نه... سزاوارِ روز_مرْگی ام؟!

من که به پروانه بودن، درخت بودن، سنگ بودن

من که به کوچک بودن راضی تر بودم

تا به اشرف بودن، به انسان بودن!

 

97/1/19

 

 

چه پیله ها،.. پروانه

چه شن ها،.. مروارید

و چه زغال ها،.. الماس نشدند

تا تو به تصمیمِ دوست داشتنم برسی

و به این نتیجه،.. که سحرگاهِ گیسوانم

یادگارِ شب های بیشماری ست

که آمدنت را انتظار کشیدم!

 

و حیف! من خودم نیستم..

یک تراژدی ام که بی هوا

در آغاز سرخوشی هایت اتفاق افتاد...

می نویسم

به تو می اندیشم

واژه ها در سرم رژه می روند

و این شروع یک جنگ است

میان عقل و دل!

عجب روزگاریست!

دیگر بین ما چیزی برای قسمت کردن نمانده است جز ...

یک مشت سکوت!

یادش بخیر آن روزها...

آن روزها که بینِ ما هیچ چیز نبود

جز نگاه هایی که هرکدام،.. یک کتاب نه...

یک کتابخانه حرف داشت!

و من خودِ گمشده ام را

نه در صفحه ی آگهیِ روزنامه ی عصر

و نه زیرِ پوستِ شهری که سرطان گرفته است...

نه در اخبار و خیابان و صف های شلوغ

و نه در محراب چشمهای تو...

که لابلای ورق های مچاله ی رُمانی که قهرمان ندارد

و بین واژه های از قلم افتاده ی شعرهای بی مخاطب،.. جستجو می کنم

 

من شاید در چندمین بیتِ یک شعرِ بیات

یا پشتِ سایه روشنِ یک شاهکار،.. گُم...

و یا شاید کنجِ کافه های تنهایی

در قهوه ای لایت با شکلاتی تلخ،.. حل شده باشم

 

من شاید انتهای تیتراژِ یک درامِ آبکی،.. ندیده...

یا در نواخت های آکاردئونِ یک روشندل،...

کنج خیابان عریضِ عصرهایت،.. نشنیده مانده باشم

 

من اما هر کجا جا مانده باشم

بی شک آنجا

ردّی از زخم،.. از حقارت،.. از تو... نخواهد بود!

 

 

بیا حسابمان را با هم صاف کنیم

من اعتراف نگاه تو را نشنیده می گیرم

تو صحنه ی سکوت مرا ندیده بگیر...

 

 

پرده با نسیم، والتس می رود

من با تصویر تو

و تو با رویای کسی شاید در هیچ کجا...

کاش می دانستی برای مُردن

تنها،.. نگاه به تو از این زاویه، کافیست

کاش می دانستی چقدر دلم می خواهد بلند شوم

تو را کنار بکشم

پنجره را ببندم

و رحم کنم به دلِ یک شهر!

اما حیف!

حیف این زاویه آنقدر دلباز است

که می شود از آن به بی نهایت رسید

و جهانی را فدای گوشه گوشه ی آن کرد.

 

97/3/1