هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

و من خودِ گمشده ام را

نه در صفحه ی آگهیِ روزنامه ی عصر

و نه زیرِ پوستِ شهری که سرطان گرفته است...

نه در اخبار و خیابان و صف های شلوغ

و نه در محراب چشمهای تو...

که لابلای ورق های مچاله ی رُمانی که قهرمان ندارد

و بین واژه های از قلم افتاده ی شعرهای بی مخاطب،.. جستجو می کنم

 

من شاید در چندمین بیتِ یک شعرِ بیات

یا پشتِ سایه روشنِ یک شاهکار،.. گُم...

و یا شاید کنجِ کافه های تنهایی

در قهوه ای لایت با شکلاتی تلخ،.. حل شده باشم

 

من شاید انتهای تیتراژِ یک درامِ آبکی،.. ندیده...

یا در نواخت های آکاردئونِ یک روشندل،...

کنج خیابان عریضِ عصرهایت،.. نشنیده مانده باشم

 

من اما هر کجا جا مانده باشم

بی شک آنجا

ردّی از زخم،.. از حقارت،.. از تو... نخواهد بود!

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">