هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

باز بر رُخسارِ رنجورِ خیالم طرحِ لبخندیست

از گمانی دیرپا، تصویرِ موهومی

رو به من آورده امّیدِ بهاری تازه را چندیست

دیگر انتظار نمی کشم...

وقتی چشمانم کاسه ایست

که از همه چیز پُر است

الٌا زندگی...

سال هاست

بر کرانه ی سکوت

پای دشتِ انتظار

نبشِ کوچه ی صبوری و دعا،.. نشسته ام

سال هاست

محضِ اشتیاقِ پَر گشودنت به بازگشت

کنجِ بالِ هر پرنده ی مهاجری،.. دخیل بسته ام

 

 

از جاده های بی نشان و دوردست و سرد

ای حک شده بر یادِ من،.. برگرد

 

بیهوده تقلا نکن!

هر چقدر هم مرا "شیرین" صدا بزنی

نه طعمِ بوسه های من فرقی خواهد کرد

نه کامِ روزگارِ تو

 

پی نوشت: حمل بر خودستایی نباشه، عکس و شیرینی ها (کوکی ها) یِ موجود در عکس کار این حقیره :)

 

 

می روم و با خودم، نه فقط  چمدانم، که دلم را نیز خواهم برد

آمدم لحظه را زندگی کنم

آمدم خیال ببافم با تو

با تویی که در خیال منی، بی خیالِ من

 

آمدم شعرت کنم، بخوانمت

آمدم ریشه باشم و گره بزنم سرخ را به سبز

و تو گفتی: ببُر

 

و بریدم

یوسف ندیده، انگشتم را

صدایم را

امیدم را

و دلی که دیگر جای سالم نداشت

از بس

از او بریده بودند

و بریده بود از همه چیز!...

 

می دانم

اینجا نه پزشکی هست که تخصصش فراموشی باشد

و نه معدنی که سنگِ صبور استخراج کند

می دانم

جایی نیست که یک مشت شعر بدهی

و یک سبد انگور تحویل بگیری

 

اینجا زمین است

و همه چیزش روی هواست

 

 

من اما

دیگر دل نخواهم سپرد

که یادم می ماند

اینجا همه مسافرند و گذرا

همچون ابرهای بهار

 

یک عصر می آیند

بارشان را سبک می کنند

می روند

و تو را جا می گذارند

با اِوِرستی بر دوش...

 

 

به آینه نگاه می کنم

به خطوطِ کج و معوجِ قرینه ام، در گلاویزیِ بلور و جیوه

به چشمهایم که حفره های مردودند در آزمونِ حیات

به خطوطِ لبهایم که انگار مسیر را اشتباه رفته اند

به خودم

به هیچ

به این بی تفاوتیِ ریشه داری که در نگاهم نفَس می کشد

 

به آینه نگاه می کنم

و به این می رسم که انگار دیگر، خودم نیستم

انگار من ازدحامِ ناگفته هایی هستم که از لبها به چشمها رسیده اند، بی مجالِ تعبیر شدن

انگار تجمّعی هستم از بُهت و ویرانی

انگار اُبُهّتی هستم از هیچی و پوچی

انگار روزنگاری هستم به قدمتِ تاریخی که تنهایی، ورق خورده است

 

به آینه نگاه می کنم

و زنگار می گیرم

از اینکه در من، سکوت چه ضخامتی دارد

و حیات، چه رنگی باخته است از تکثیرِ این همه درود و بدرود

 

 چه جلایی دارد آینه

وقتی نجوا می کند

من چیزی نیستم جز جزیره ای دورافتاده

که می آیند

کشفم می کنند

به هَمَم می ریزند

و می روند بی آنکه گاهی دستی تکان دهند

دستِ کم از دور

 

97/3/21

 

 

خدای متفاوتم!

تو بگو...

بگو کجا بروم...

وقتی به اختلاف سه حرف درها را به رویم می بندند

منی که با هزاران تَن در حوالی ام

این همه تن هایی را تنهایی را به دوش می کشم

 

97/3/9

 

 

افسوس!

نخواستند زندگی ات را متفاوت کنم

نخواستند تلفن را بردارم

و به یمن زادروزت

تمام گل فروشی های شهر را زابِراه کنم

نخواستند ما برای آیندگان عاشقانه شویم

عاشقانه ای که بی شک به چاپ هزارم می رسید

افسوس!

 

97/3/8

 

 

 

آرزوهایمان زمانی بر باد رفتند، که آنها را به قاصدک ها سپردیم

و رویاهایمان هنگامی نقش بر آب شدند، که وقت بافتنشان در ابرها سیر کردیم

ما چه مردمی بودیم

به باد تکیه کردیم

و به سراب دل سپردیم!

 

97/3/5

مرا از تو خلاصی نیست

در من رسوب کرده ای

ته نشین شده ای...

 

97/3/5