هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگاه» ثبت شده است

 

گفت: چرا انقدر دور چشمات سیاه شده.. گود افتاده؟

گفتم: نه!.. خیال می کنی

گفت: نه، خیال نمی کنم.

و از اونجا که همیشه باید حرفش رو به کرسی می نشوند، بازوم و گرفت و من رو کِشوند جلوی آینه و گفت: بیا خودت ببین تا باور کنی من خیال نمی کنم

دو تایی زُل زدیم به چشمای من توی آینه. هاله ی سیاهی که دور چشمام بود داد میزد حق با اونه...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

نگاهش از نوعِ نگاه های ملتمس نبود. از اون نگاه ها نبود که به همه زل میزنن و به هر روشی متوسل میشن تا بهشون توجه بشه
حتی از اون نگاه ها هم نبود که بشه مثل یه کتاب، راحت و بی دغدغه  خوندش
نگاهش مرموز بود. مرموز، یاغی و سرسخت. درست مثل یه صخره
اگه نگاهی به سمتش خیز برمی داشت، خیلی راحت اون رو مثل یه موج، هر چقدر هم وحشی، پس می زد

 

با اینکه خیلی وقت بود از خودِ عاقل و منطقیم خواسته بودم نسبت به قصه ای که چشم ها بازگو می کنن، بی تفاوت باشه
با اینکه هر وقت پا میذاشتم تو جمع، با تمام وجود، دعا می کردم که نگاه مرموز و معناداری سر راهم سبز نشه
با اینکه از سرک کشیدن (هرچند، هرازگاه و غیرمستقیم) تو آینه ی دل این و اون دلزده و سیر بودم،
اما باز هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
وقتی عینک آفتابیش رو برداشت تا در جواب تشکرم سری تکون بده، دوباره موجی از افکار مغشوش به ذهنم سرازیر شد...

 

متن کامل در ادامه مطلب

نگاهت، نگاه نبود

مثنوی بود

هفتادْ من، حرف داشت!

look, girl's portrait, french conte

بدترین شکنجه آن است که دیگر نتوانی دوست بداری!

داستایوفسکی

 

پرتره ی دختر، کنته فرانسه

 

 

یادش بخیر آن روزها...

آن روزها که بینِ ما هیچ چیز نبود

جز نگاه هایی که هرکدام،.. یک کتاب نه...

یک کتابخانه حرف داشت!