هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

آمدم لحظه را زندگی کنم

آمدم خیال ببافم با تو

با تویی که در خیال منی، بی خیالِ من

 

آمدم شعرت کنم، بخوانمت

آمدم ریشه باشم و گره بزنم سرخ را به سبز

و تو گفتی: ببُر

 

و بریدم

یوسف ندیده، انگشتم را

صدایم را

امیدم را

و دلی که دیگر جای سالم نداشت

از بس

از او بریده بودند

و بریده بود از همه چیز!...

 

می دانم

اینجا نه پزشکی هست که تخصصش فراموشی باشد

و نه معدنی که سنگِ صبور استخراج کند

می دانم

جایی نیست که یک مشت شعر بدهی

و یک سبد انگور تحویل بگیری

 

اینجا زمین است

و همه چیزش روی هواست

 

 

من اما

دیگر دل نخواهم سپرد

که یادم می ماند

اینجا همه مسافرند و گذرا

همچون ابرهای بهار

 

یک عصر می آیند

بارشان را سبک می کنند

می روند

و تو را جا می گذارند

با اِوِرستی بر دوش...

 

 

نظرات  (۷)

  • محسن ارما
  • زیبا

    پاسخ:
    سپاس از لطف شما
  • chefft.blog.ir 💞💕
  • این نوشته تون واقعا قشنگ بود، خیلی دوست داشتم
    مرسی
    پاسخ:
    زنده باشید
    نظر لطف شماست
    :)
    " و دلی که دیگر جای سلام نداشت "
    از این جمله خیلی خوشم اومد
    قلمتان مانا
    پاسخ:
    جای سالم یا جای سلام هر دو تعبیرهای خوب و بجایی میشن
    ممنون از لطفتون
    پایدار باشید به مهر
    خواستم سالم بنویسم چی شد 🤣
    پاسخ:
    اتفاقا جالب شد :)
  • پســـــــــــــر روزگــــــــــار
  • عالی بود
    پاسخ:
    سپاسگزارم
    لطف دارید
    و تو گفتی ببر 
    پاسخ:
    سپاس از حضور و نظرتان
    قشنگ بود !
    پاسخ:
    ممنونم لطف دارید
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">