هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تراوشات» ثبت شده است

 

پرسیدم: از چه جور زنی خوشت میاد؟

چشماش و تنگ کرد و گفت: از همه زن ها

با تعجعب نگاش کردم و گفتم: مگه میشه؟ بالاخره هر کسی یه ایده آل هایی داره

جواب داد: زن کالا یا روش یا بخشی از زندگی نیست که بخوام براش ایده آل در نظر بگیرم

پرسیدم: پس تعریفت از زن چیه؟

همونطور که به پشتی صندلیش تکیه داده بود به سمتم چرخید و گفت: زن خود زندگیه، خود منه. زن نباشه منم نیستم

 

متن کامل در ادامه ی مطلب

 

بیهوده تقلا نکن!

هر چقدر هم مرا "شیرین" صدا بزنی

نه طعمِ بوسه های من فرقی خواهد کرد

نه کامِ روزگارِ تو

 

پی نوشت: عکس و شیرینی ها (کوکی ها) یِ موجود در عکس کار بنده است :)

 

 

از وقتی یادمه هر وقت دلم می گیره، برای خالی کردنش ، به یه سِری چیزها متوسل میشم. مثلا آب، آسمون، آینه، آهنگ، آرایش و البته،.. آه کشیدن های پی در پی که کلیشه ای ترین کاریه که آدمها موقع گرفتنِ دلشون انجام میدن.

نمی دونم چرا همه ی اینها با "آ" شروع میشن. "آ"یی که اولین حرف الفبا شده اما به قیمت گذاشتنِ کلاهی به اندازه ی یه مَد روی سرش!

میرم سراغ آینه. بهش زل می زنم. از فاصله ی خیلی نزدیک. دوست دارم تا وقتی همه چیز تموم بشه همین جا بایستم. به آینه نزدیک تر میشم. به چشمام زل می زنم. با اینکه خیلی وقته که دیگه نمی بارن، اما چقدر خیسن! دکتر گفته چشمام خیلی خشکن. بهم اشکِ مصنوعی داده... بازم نزدیک تر میشم. کسی که توی آینه ست اصلا برام آشنا نیست! پیشونیم و می چسبونم به آینه. یاد غرولند خودم می افتم، وقتی بقیه سرشون یا نوک بینی شون و می چسبونن به آینه: " انقدر سر و صورتت رو نچسبون به آینه. من چندبار باید این آینه رو تمیز کنم؟ ...."

چرا هیچ وقت نذاشتم بقیه خودشون رو توی آینه دقیق ببینن؟ چرا نذاشتم با خودشون کنار بیان؟ چرا نذاشتم خودشون رو از نزدیک بشناسن؟!

 

متن کامل در ادامه مطلب

یادم نمی رود

تنها تو کنارم بودی

آن روزها که

یکی بود

یکی نبود

 

 

مادر می گفت: این وَرِ آب

پدر می گفت: آن وَرِ آب

و این گونه

خانه ی ما

همیشه روی آب بود!

 

پ ن: بخش انتهایی موزیک ویدیو ی خونه ی ما با صدای مرجان فرساد
مدت زمان: 53 ثانیه

 

 

داشتم می رفتم که وسطای کوچه دیدمش. از پشت، اول نشناختمش. مخصوصا با اون پالتوی بلند و اون چمدون بزرگ و رنگ و رو رفته و آنتیک، توو دستش. نزدیک تر که شدم از سیم هدفونی که تو گوشش بود و نیم رُخش شناختمش. یه چند سالی یود که واحد روبروی ما زندگی می کرد. تنها و بدون خانواده. برای تحصیل اومده بود شهرمون. گاهی توو فرهنگسراها می دیدمش. گاهی توو لابی. گاهی جاهای دیگه... . خطش خوب بود و گاهی نمایشگاه خط میذاشت. چندباری هم دعوتم کرده بود نمایشگاهش اما یادمه فقط یه بار رفتم که اون هم بخاطر کارهای شخصی خودم، زود برگشتم. پیش اومده بود که یا هم گپ زده بودیم و وقت گذرونده بودیم. کاری یا حرفی بود بهش می گفتم و اون هم دریغ نمی کرد. از اونجا که خانواده م هم میشناختنش و باهاش مشکلی نداشتن، برام شده بود یه دوست خوب یا شاید هم همون برادرِ نداشته م.

 

متن کامل در ادامه ی مطلب

 

داشتم فکر می کردم که دنیا اونقدرها هم جای بدی نیست. شاید آدمهاش هم اونقدرها که بارها بهم ثابت شده، عجیب وغریب و بد نباشن! کمااینکه همین آدمهایی که فکر می کنی بد هستن، چه درس های بزرگی که به آدم نمیدن! و همین خودش لطف بزرگیه.

از وقتی خودم و شناختم از خودم بیزار شدم. بارها به این فکر کردم که چرا "آدم" آفریده شدم. دلم می گیره وقتی به این موضوع فکر می کنم. و از اون بدتر اینه که وقتی این فکر رو برای کسی مطرح می کنی، سرجمع این چند تا جمله رو تحویلت میده:" ناشکری نکن. آدم اشرف مخلوقانه. از خُدات باشه اشرف مخلوقات باشی."

اما من با همه ی نسبت هایی که  واسه این تفکر و حسرت، بهِم چسبید، یا با وجودِ احتمالِ احساسِ پشیمونیِ خدا، نه از خلقتِ "نوعِ من"، که از خلقتِ "من"، به واسطه ی تفکراتی که اسمش رو غیرمنصفانه و ناآگاهانه یا به هر دلیل، ناشکری گذاشتن و حتی ذره ای به این فکر نکردن که چرا من دلم میخواد هر چیزی باشم به جز آدم، باز هم  از این طرز فکر و آرزو دست برنداشتم و هنوز هم دلم می خواد چیزی باشم غیر از آدمیزاد!...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

گفت: چرا انقدر دور چشمات سیاه شده.. گود افتاده؟

گفتم: نه!.. خیال می کنی

گفت: نه، خیال نمی کنم.

و از اونجا که همیشه باید حرفش رو به کرسی می نشوند، بازوم و گرفت و من رو کِشوند جلوی آینه و گفت: بیا خودت ببین تا باور کنی من خیال نمی کنم

دو تایی زُل زدیم به چشمای من توی آینه. هاله ی سیاهی که دور چشمام بود داد میزد حق با اونه...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

چشمام رو که باز کردم بیشتر از یک ثانیه نتونستم باز نگهشون دارم. با اینکه زمستون بود و آفتاب به قولِ بی بی، لاجون بود، اما باز هم از لابلای چین های پرده ی حریر، انگار می خواست قرنیه م رو سوراخ کنه.

هر صبح که خورشید با پرده همدست می شد و اینطور سرِ شوخی رو با منِ خواب آلود باز میکرد، یاد این می افتادم که باید برای این پنجره های بلند و عریض، یه پارچه ی ضخیم تر انتخاب می کردم. چی می شد اگر چند متر بیشتر می خریدم و چین بیشتری بهش می دادم؟.. اون وقت دیگه از این آفتابِ سرِ صبح، اونم توو زمستون، راحت بودم...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

در رو که باز کردم، قبل از اینکه قد و بالاش، چشمم رو پُر کنه، عطرِ پاییز دوید توو مشامم.

پاییز رو با نفسم فرو دادم و برگشتم بالای پله ها. به چارچوب در تکیه زدم و تا پاکت های خرید رو جابجا کنه، توو حرکاتش و خاطراتمون فرو رفتم.

یادم اومد اون اوایل که می خواست دل از من ببَره، برام از فلسفه ی عطر و فصل و خاک و رنگ و هر چیزی که فکر می کرد دل یک زن رو میبره، حرف میزد. انگار با همه ی سادگیش می دونست که زنْ جماعت، از گوش، عاشق تر میشه تا چشم...

متن کامل در ادامه مطلب

 

می روم و با خودم، نه فقط  چمدانم، که دلم را نیز خواهم برد

به من خرده نگیر

اگر آنقدر زلال نبودم، که زیبایی ات را بازتابانم

قبل از تو

دست های زیادی آرامشم را به هم زده اند

وگرنه این کدورت، این درد

سالها با من بود

و در من،...ته نشین

 

 

آمدم لحظه را زندگی کنم

آمدم خیال ببافم با تو

با تویی که در خیال منی، بی خیالِ من

 

آمدم شعرت کنم، بخوانمت

آمدم ریشه باشم و گره بزنم سرخ را به سبز

و تو گفتی: ببُر

 

و بریدم

یوسف ندیده، انگشتم را

صدایم را

امیدم را

و دلی که دیگر جای سالم نداشت

از بس

از او بریده بودند

و بریده بود از همه چیز!...

 

می دانم

اینجا نه پزشکی هست که تخصصش فراموشی باشد

و نه معدنی که سنگِ صبور استخراج کند

می دانم

جایی نیست که یک مشت شعر بدهی

و یک سبد انگور تحویل بگیری

 

اینجا زمین است

و همه چیزش روی هواست

 

 

من اما

دیگر دل نخواهم سپرد

که یادم می ماند

اینجا همه مسافرند و گذرا

همچون ابرهای بهار

 

یک عصر می آیند

بارشان را سبک می کنند

می روند

و تو را جا می گذارند

با اِوِرستی بر دوش...

 

 

بخشی از ما هرگز به خواب نمی رود!

نه با وعظ

نه با الکل

نه با دود و دم

و نه با هیچ چیز دیگر...

بخشی از ما همیشه بیدار است

بخشی که متعلق به کسی ست

که نه آمد

و نه خواهد آمد!

نگاهت، نگاه نبود

مثنوی بود

هفتادْ من، حرف داشت!

به آینه نگاه می کنم

به خطوطِ کج و معوجِ قرینه ام، در گلاویزیِ بلور و جیوه

به چشمهایم که حفره های مردودند در آزمونِ حیات

به خطوطِ لبهایم که انگار مسیر را اشتباه رفته اند

به خودم

به هیچ

به این بی تفاوتیِ ریشه داری که در نگاهم نفَس می کشد

 

به آینه نگاه می کنم

و به این می رسم که انگار دیگر، خودم نیستم

انگار من ازدحامِ ناگفته هایی هستم که از لبها به چشمها رسیده اند، بی مجالِ تعبیر شدن

انگار تجمّعی هستم از بُهت و ویرانی

انگار اُبُهّتی هستم از هیچی و پوچی

انگار روزنگاری هستم به قدمتِ تاریخی که تنهایی، ورق خورده است

 

به آینه نگاه می کنم

و زنگار می گیرم

از اینکه در من، سکوت چه ضخامتی دارد

و حیات، چه رنگی باخته است از تکثیرِ این همه درود و بدرود

 

 چه جلایی دارد آینه

وقتی نجوا می کند

من چیزی نیستم جز جزیره ای دورافتاده

که می آیند

کشفم می کنند

به هَمَم می ریزند

و می روند بی آنکه گاهی دستی تکان دهند

دستِ کم از دور

 

97/3/21

 

 

خدای متفاوتم!

تو بگو...

بگو کجا بروم...

وقتی به اختلاف سه حرف درها را به رویم می بندند

منی که با هزاران تَن در حوالی ام

این همه تن هایی را تنهایی را به دوش می کشم

 

97/3/9

 

 

افسوس!

نخواستند زندگی ات را متفاوت کنم

نخواستند تلفن را بردارم

و به یمن زادروزت

تمام گل فروشی های شهر را زابِراه کنم

نخواستند ما برای آیندگان عاشقانه شویم

عاشقانه ای که بی شک به چاپ هزارم می رسید

افسوس!

 

97/3/8