هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداحافظی» ثبت شده است

آمدم لحظه را زندگی کنم

آمدم خیال ببافم با تو

با تویی که در خیال منی، بی خیالِ من

 

آمدم شعرت کنم، بخوانمت

آمدم ریشه باشم و گره بزنم سرخ را به سبز

و تو گفتی: ببُر

 

و بریدم

یوسف ندیده، انگشتم را

صدایم را

امیدم را

و دلی که دیگر جای سالم نداشت

از بس

از او بریده بودند

و بریده بود از همه چیز!...

 

می دانم

اینجا نه پزشکی هست که تخصصش فراموشی باشد

و نه معدنی که سنگِ صبور استخراج کند

می دانم

جایی نیست که یک مشت شعر بدهی

و یک سبد انگور تحویل بگیری

 

اینجا زمین است

و همه چیزش روی هواست

 

 

من اما

دیگر دل نخواهم سپرد

که یادم می ماند

اینجا همه مسافرند و گذرا

همچون ابرهای بهار

 

یک عصر می آیند

بارشان را سبک می کنند

می روند

و تو را جا می گذارند

با اِوِرستی بر دوش...