هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

لحظه ای که طرحِ شوق

در نگاهِ ما نشست

لحظه ای که بی هوا تنیده شد به هم دو دست

ساعتی که خورده شد

بینِ قلبمان قَسَم

لحظه ای که جمع شد حواسِ پَرتِمان به هم؛

ساعتی پُر از امید

لحظه ای قشنگ بود

بعد از آن برای زیستن کنارِ هم، ولی

دل همیشه تنگ بود

 

لحظه ای قشنگ بود

لحظه ی تلاقیِ نگاهِ تشنه مان، ولی

هیچ کس چرا نگفت؟

ما دو سازِ مختلف

ما دو "بی شباهتیم"

ما دو بیدِ واژگون و منقلب

در دو سوی جویبارِ بیقرارِ فرصتیم

 

هیچ کس چرا نگفت؟

پُشت کن به او،.. ببین

با تمامِ خواستن

دستِ آسمان نمی رسد به گونه ی زمین

 

هیچ کس چرا نکرد؟

یادی از تضادِ مرتفع وَ پست

از غمِ محال ها

از حقیقتی که تا همیشه،.. تا همیشه هست

 

عمرمان گذشت تا

یادمان دَهَد کسی

می شود کبوترانه جفتِ شاهباز بود

می شود به سِحرِ عشق

درّه بود و قلبِ سختِ قله را از او ربود

می شود پرنده بود

دل ولی به ماهیِ قشنگِ حوضِ خانه داد

می شود، ولی پُلِ میانِ ما

نیست غیرِ هیچ و پوچ

نیست غیرِ دستِ باد



 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">