هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

امشب مرور می کنم

آن روزهای از تو نشستن به درد را

آن لحظه های منجمد و تار و زرد را

آن آخرین سلامِ تلخِ خداحافظت، که بُرد

سمت سلامِ مرگ

این جانِ غم گرفته و تنها و طرد را

 

امشب مرور می کنم

آن عهده مُرده را

آن عشقِ سُست و کور و ترک خورده را

آن لحظه ها که زمزمه ات این ترانه بود:

کِی، "یاورِ همیشه مؤمن" و پُرمهرِ من بیا

بر شانه ی یخم

آویز و چاره کن

این رشته های سختِ به عُزلت تنیده را

از بیخ پاره کن

این درد کهنه را

از خلوتم بران

افسانه ای از عشق

در گوشِ من بخوان

 

یادم نمی رود!

گفتی که رونقِ چشمان خسته ات

تنها رُخِ من است

گفتی بمان تو ای "الهه ی نازِ" خیالِ من

تندی نکن، نرو

فکری بکن به حالِ دلِ پایمالِ من

 

با این همه ببین

از بینِ ما فقط

من ماندم و شکستم و سازش، بهانه بود

چون مرغکی پرید

قلبِ تو از سرایِ مُرده و ویرانه ام چه زود!

 

حالا منم که سرد

می خوانم این ترانه ی بس، جاودانه را:

ای "یاورِ همیشه مؤمنِ" و بی مهرِ من، برو

آری، برو، سفر به سلامت، صمیمی ام!

غمگین نشو که رفتنِ عشق از دیارِ من

چون باوری غمین،.. شده رسمِ قدیمی ام


 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">