هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چشمان» ثبت شده است

دیگر انتظار نمی کشم...

وقتی چشمانم کاسه ایست

که از همه چیز پُر است

الٌا زندگی...

 

نگاهش از نوعِ نگاه های ملتمس نبود. از اون نگاه ها نبود که به همه زل میزنن و به هر روشی متوسل میشن تا بهشون توجه بشه
حتی از اون نگاه ها هم نبود که بشه مثل یه کتاب، راحت و بی دغدغه  خوندش
نگاهش مرموز بود. مرموز، یاغی و سرسخت. درست مثل یه صخره
اگه نگاهی به سمتش خیز برمی داشت، خیلی راحت اون رو مثل یه موج، هر چقدر هم وحشی، پس می زد

 

با اینکه خیلی وقت بود از خودِ عاقل و منطقیم خواسته بودم نسبت به قصه ای که چشم ها بازگو می کنن، بی تفاوت باشه
با اینکه هر وقت پا میذاشتم تو جمع، با تمام وجود، دعا می کردم که نگاه مرموز و معناداری سر راهم سبز نشه
با اینکه از سرک کشیدن (هرچند، هرازگاه و غیرمستقیم) تو آینه ی دل این و اون دلزده و سیر بودم،
اما باز هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
وقتی عینک آفتابیش رو برداشت تا در جواب تشکرم سری تکون بده، دوباره موجی از افکار مغشوش به ذهنم سرازیر شد...

 

متن کامل در ادامه مطلب