هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

پژمرده ی شادابیِ دنیات شدم،.. کاری کن

غارت زده ی قومِ تماشات شدم،.. کاری کن

 

من ریشه کن از ریشه دوانیدنِ تنهایی هام

محتاجِ نفسهایِ مسیحات شدم،.. کاری کن

 

اسبابِ زمین گیری من سیب نبوده ست ببین

من وسوسه ی میوه ی طوبات شدم،.. کاری کن

 

وقتی که زمین در قفس تنگِ هوس می گندید

دلباخته ی بینشِ بودات شدم،.. کاری کن

 

هر یاخته ام می طلبد یوسفِ زندانت را

سلول به سلول زلیخات شدم،.. کاری کن

 

افتاد فروغ دل بی طاقتم از تابیدن

تا منزویِ کنجِ زوایات شدم،.. کاری کن

 

از چشمه ی چشمان تو پرهیز و ادب می جوشد

مجذوب سمرقند و بخارات شدم،.. کاری کن

 

آرام ترین! این همه دریاچه بقایایِ تواَند

من غوطه ورِ پاکیِ ژرفات شدم،.. کاری کن

 

از همت یک شهر نشد رازِ درونت روشن

خود یک تنه درگیرِ معمات شدم،.. کاری کن

 

کاری کن، از این بغضِ نفس گیر مرا راحت کن

مصلوبِ بلندای چلیپات شدم،.. کاری کن

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">