هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

سقوط کرده ام من از نگاهِ یارِ خویشتن

چه بی گناه راهی ام به پایِ دارِ خویشتن

 

هم از فرازِ اسبْ من، به خاک واژگون شدم

و هم به لطفِ جبرِ او گُم از تبارِ خویشتن

 

تنیده با تحجّرش به دورِ عشق پیله ای

نخوان مرا از این قفس، وَ از حصارِ خویشتن

 

هجومِ ضربه های او بُرید باورِ مرا

خزیدم از غرورِ او درونِ غارِ خویشتن

 

چه سالها نشسته ام به پایِ رفتنش، ببین!

شدم در این میان فقط حقیر و خوارِ خویشتن

 

از انتظار بی جهت چه فایده که سوختم

در التهاب قهر او، در این  قُمارِ خویشتن

 

به لطفِ او به گورِ دل پرنده پر نمی زند

به غیرِ من که می شود؟ که سوگوارِ خویشتن؟

 

نه نیست در توانِ من که پر کشم از این عدم

رها کن این شکسته را به حالِ زارِ خویشتن

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">