هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

در دلم پرده ای از تاریکیست

و در این چشم گریزان از نقش

نبضِ یک دریا، غم

در شبم تب جاریست

و در اندیشه ی من فلسفه ی فقر و فنا

بر لبم داغِ سکوت

و درونم شهریست

سرد و متروک ولی

.............................مرده ی آواز و صدا

 

آسمان هیچ کجا آبی نیست

افق گونه ی من چون دیروز

گرم و سرخابی نیست

روزهایم همه خاکستری و بی رمقند

خبری از  تبِ بی تابی نیست

 

عشق در دشتِ هوس مدفون است

سینه ام باغِ خزان آبادی

مرده و محزون است

چشمِ من بر غمِ تنها شدنم می بارد

اشکِ من پایِ همین حادثه ها جیحون است

 

سینه ام باغِ خزان آبادیست

.........................................که به هر شاخه ی آن

مرگ، آویزان است

باغِ بیچاره ندیدَه ست بهاری بر خود

در دلش،.. حسرت تابستان است

غنچه هایش همه در پیله ی قندیلیِ خود مُحتضرند

باغِ من، باغ که نه

دخمه ای ویران است

 

در دلم تاریکیست

و در این قلبِ غم آلوده و تنگ

درد، اندازه ی یک دنیا، سنگ

این چنین روز و شبم قبضه ی یخ ها شده است

دلِ من در گذر ثانیه ها رو به فناست

در دلم جای امید

یأس، معنا شده است

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">