هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

تو رفته ای

و بعدِ رفتنت چنان

پریده رنگِ واژه ها

که ترس چون غریبه ای

نشسته در صفوف سردِ شعرِ من

و می بَرَد سطورِ بغض واره را

به سمتِ خلوتی پُر از

هبوط و درد و انتها

 

در این سطورِ بی رمق

در این تَغَزُّلِ تکیده ی دَمَق

شکسته واژه ی حیات

ببین که رو به انتهاست

به لطفِ کوچِ آخَرت

دوباره شعله ی نجات

 

تو ای تمامِ فکر و ذکرِ من! بیا

به خاطرم خطور کن

بگو چرا گذشته ای

از این چکامه بی خبر؟

که من گُمَم میان شب

در انتظارِ لحظه ی خوشِ سحر

 

از این گله چه فایده که رفته ای!

و بعدِ تو در این سقوطِ بی امانِ عاطفه

برای درکِ زندگی

بهانه ای نمانده است

بیا ببین بهانه ی نبودنت

مرا چگونه تا دیارِ نیستی

به مرزِ مرگ و انتها کشانده است



 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">