هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

همچنان می خزی از خاطره ها بر شعرم

یادِ من می آید

زهرِ هر طعنه ی طعمِ عسلت

من در این وانفسا

با که گویم

چه به روزِ دلم آورد، دلت؟

 

بعد یک قرن، هنوز

کنج پوسیده ی آن زندانی

با همان حالِ فراموشیِ خود، تا به ابد

با همان چنبره بر حلقه ی تنها شدنت، می مانی

 

و من اینجا "بی مار"

پونه ای وحشی و ناخواسته ام، روئیده

بر درِ زندانت!

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">